چرخگی زدن. چرخ زدن و رقص کردن کشتی گیران در مقام غالب آمدن بر حریف. (غیاث) ، رقصیدن از روی شعف و خوشحالی. (ناظم الاطباء) : باز در معرکه آن تازه نهال گلپوش چرخکی زدکه سرم چرخ زد و رفت ز هوش. میرنجات (از آنندراج). رجوع به چرخکی شود
چرخگی زدن. چرخ زدن و رقص کردن کشتی گیران در مقام غالب آمدن بر حریف. (غیاث) ، رقصیدن از روی شعف و خوشحالی. (ناظم الاطباء) : باز در معرکه آن تازه نهال گلپوش چرخکی زدکه سرم چرخ زد و رفت ز هوش. میرنجات (از آنندراج). رجوع به چرخکی شود
رشتن و تافتن. (ناظم الاطباء). رجوع به چرخه زن شود، گشت زدن. پرسه زدن. بیهوده و بدون قصد راه رفتن. از سوئی به سوئی رفتن: چون روباه چرخه مزنید، هر زمان بجایی دیگر سر برزنید. (اسرار التوحید چ بهمنیار ص 237). رجوع به چرخه زن شود
رشتن و تافتن. (ناظم الاطباء). رجوع به چرخه زن شود، گشت زدن. پرسه زدن. بیهوده و بدون قصد راه رفتن. از سوئی به سوئی رفتن: چون روباه چرخه مزنید، هر زمان بجایی دیگر سر برزنید. (اسرار التوحید چ بهمنیار ص 237). رجوع به چرخه زن شود
بمعنی حرکت دوریست. (آنندراج). گرد گردیدن. بدور خویش گشتن چون سنگ آسیا. مانند گردباد بگرد خویش گردیدن. دور زدن. به دور خود یا بدور چیزی گشتن. به گرد خود گشتن: هست به پیرامنش طوف کنان آسمان آری بر گرد قطب چرخ زند آسیا. خاقانی. این گفت و نهاد بر زمین دست چرخی زد و دست صبر بشکست. نظامی. گرد سر دولتیان چرخ ساز تا شوی از چرخ زدن بی نیاز. نظامی. سر فروکن یکدمی از بان چرخ تا زنم من چرخها بر سان چرخ. مولوی. بعد ازین چون مهر مستقبل نگردم جز به امر پیش ازین گر چون فلک چرخی به رعنائی زدم. سعدی. ، رقص صوفیانه کردن. سماع درویشانه کردن. از سر جذبه و شوق چرخیدن، چون صوفیان: در وجد و حال بین چو کبوتر زنند چرخ بازان کز آشیان طریقت پریده اند. خاقانی. ، رقصیدن. بدور خود چرخیدن بنشانۀ رقص و پای کوبی و شادمانی: شیر را چون دید در چه کشته زار چرخ میزد شادمان تا مرغزار. مولوی. مه کرد شبی طواف آن کوی صد چرخ دگر بذوق آن زد. طالب آملی (از آنندراج). ، در تداول عامه، راه رفتن. گردش کردن. حرکت کردن بعنوان تفرج و تماشا چنانکه گویند: دیشب در خیابانها چرخی زدیم. تو اینجاها چرخی بزن تا من فلان کس را ملاقات کنم و برگردم. رجوع به چرخ و چرخیدن شود
بمعنی حرکت دوریست. (آنندراج). گرد گردیدن. بدور خویش گشتن چون سنگ آسیا. مانند گردباد بگرد خویش گردیدن. دور زدن. به دور خود یا بدور چیزی گشتن. به گرد خود گشتن: هست به پیرامنش طوف کنان آسمان آری بر گرد قطب چرخ زند آسیا. خاقانی. این گفت و نهاد بر زمین دست چرخی زد و دست صبر بشکست. نظامی. گرد سر دولتیان چرخ ساز تا شوی از چرخ زدن بی نیاز. نظامی. سر فروکن یکدمی از بان چرخ تا زنم من چرخها بر سان چرخ. مولوی. بعد ازین چون مهر مستقبل نگردم جز به امر پیش ازین گر چون فلک چرخی به رعنائی زدم. سعدی. ، رقص صوفیانه کردن. سماع درویشانه کردن. از سر جذبه و شوق چرخیدن، چون صوفیان: در وجد و حال بین چو کبوتر زنند چرخ بازان کز آشیان طریقت پریده اند. خاقانی. ، رقصیدن. بدور خود چرخیدن بنشانۀ رقص و پای کوبی و شادمانی: شیر را چون دید در چه کشته زار چرخ میزد شادمان تا مرغزار. مولوی. مه کرد شبی طواف آن کوی صد چرخ دگر بذوق آن زد. طالب آملی (از آنندراج). ، در تداول عامه، راه رفتن. گردش کردن. حرکت کردن بعنوان تفرج و تماشا چنانکه گویند: دیشب در خیابانها چرخی زدیم. تو اینجاها چرخی بزن تا من فلان کس را ملاقات کنم و برگردم. رجوع به چرخ و چرخیدن شود
بوسیله دستکاه مخصوص عصاره چیزی را گرفتن: چرخ کردن شیر، با دستگاه مخصوصی چاقو و مانند آنرا تیز کردن، دستگاهی گوشت را ریز ریز کردن، بوسیله، دندان را با دستگاه خاصی تراشیدن
بوسیله دستکاه مخصوص عصاره چیزی را گرفتن: چرخ کردن شیر، با دستگاه مخصوصی چاقو و مانند آنرا تیز کردن، دستگاهی گوشت را ریز ریز کردن، بوسیله، دندان را با دستگاه خاصی تراشیدن
به وسیله دستگاه مخصوص عصاره چیزی را گرفتن، با دستگاه مخصوصی چاقو و مانند آن را تیز کردن، به وسیله دستگاهی گوشت را ریزریز کردن، در پزشکی با دستگاه خاصی دندان را تراشیدن
به وسیله دستگاه مخصوص عصاره چیزی را گرفتن، با دستگاه مخصوصی چاقو و مانند آن را تیز کردن، به وسیله دستگاهی گوشت را ریزریز کردن، در پزشکی با دستگاه خاصی دندان را تراشیدن